۳۶- هه مثلا عیده!

 

این عید هیچ فایده ای نداشت باعث شد من یه دنیا وبلاگ بخونم ! یه دنیا عشقو حال کنم با وبلاگم ! یه دنیا غصه بخورم با خوندن پستای وبلاگ قبلیم!


بی ربط نوشت: شده تا حالا یکی بهتون یه خبری بده بعدش از ذوق ندونین چی کار کنین و بخواین اون خبرو سریع تر از بی بی ثی  پخش کنین بعد بهتون بگن نه فعلا صبر کن بین خودمون باشه بعد شما هی اون کرمه تو وجودتون وول بزنه که بخواین به همه بگین ؟ من الان توی اون حالتم ! هنوز چشام از شنیدن این خبره از حدقه در نیومده ولی فک کنم تا چند دقیقه دیگه بیاد : دی   میگین من تا فردا دوم میارم که به همه این خبر دست اولو نگم؟ : دی

۳۴ - اگهی استخدام!

      

    اینجانب بنا به این که دکتر محترم به دلیل پیدا نکردن رگ پدر دست راستمان را  در اورد و مارا به غلط کردن انداخت ! به یک فرد ماهر جهت نوشتن اس ام اس و چت و نوشتن بلاگ و برخی کارهایی که با دست راست انجام میدهم نیازمندم ! البته این شغل بدون جبره و مواجب بوده و در اخر فقط از او پذیرایی کرده ودر  همین جا از او   تشکر مینمایم!



                                                                          با تشکر بس فراوان 

                                                                                                     مینا



تا حالا هیچی به اندازه این عکس شتر مرغ که تبلیغات بلاگ اسکای هست بهم انرژی نداده سر صبح ! شتر مرغ و ستر حیونایی هستن که از دیدنشون خسته نمیشم :دی






۳۳- بدتر از درد سر!

 

و همچنان سر درد ما ادامه دارد !


صبح ساعت ۶ ما که داشتیم کفن میشدیم از درد! تلفن مگه ول کن بود ماشالا تو خونه ما هم کسی مگه جواب میداد؟ دیگه خودم رفتم سراغش!


یه اقایی با لحن تند : منزل ....؟ 


من با خمیازه و ناله: بله 


اقاهه: باغتون رو دزد زده قفلاش هم شکسته بیاین ببینین چه قد بردن؟ 


من : هان؟؟! ببخشید کدوم باغ؟ 


اقاهه: باغ مهریز که زنبوراتون توشه ! 


من : اهان! یه چند لحظه صبر کنین گوشی رو میدم به بابام!


 بلاخره اینجوری بود که پدر گرامی تا ظهر بند این دزده بودن که اومده بودو زنبورای مبارکو دزدیده بود خدا رو شکر انگار یکی رسیده بودو بیشتر نتونسته بود ببره و اقا دزده قصه ما ۵ . ۲ از بابامون عیدی گرفته ! 


و همچنان ازدیروز سر ما درد میکند و ما را به گریه نشانده ! مادر و برادر گرامی توصیه کرده که ما وصیت نامه خود را بنویسیم و در این راستا به ما یک دفتر چه باطله داده و گویند بنویس! ما هم نامردی نکرده و ۱۴ صفحه وصیت میکنیم و هنوز نیمی دیگر ازوصایای گرانماییمان باقی مانده که خسته میشویم و دست از فحش دادن به این و ان کشیده و می نویسیم بقیه وصایا را خودمان انجام خواهیم داد! : دی و مادر گرامی هی وصیت مارا میخواند و ریسه رفته و هی می پرسد این کیستو ان کیستو چرا؟  و ما نیز با خود میگوییم خوب است که زنده ایم هنوز و گرنه اینان با کوله باری از سوال ناکام میماندند!


اندر تکه ای از وصایای من:


پول این ماه را نیز به حسابم ریخته و با ما بقی حسابها همگی را برای کودکان فقیر عروسک بخرید!


به مرجان کباب ندهید و به او ابگوشت دهید! 


به نازی بگویید: کوفت چرا نمیاریش؟ اخه این چه وضع قرار گذاشتنه ؟ یه بار شد منو تو مثل بچه ادم بریم بیرون؟





۳۱ - هویجوری

  

  قالب  نو م مبارک باشه 

   مرسی از دوست خوبم  من تنها !

۲۹- عیدانگی!

 

از روز اول سال میگمو برنامه روز اول 

 صبح : میریم پیش مامان بزرگم ( خدا بیامرزتش) بعدش میریم خونه عمه بزرگه  ناهار خونه عمه وسطی و عصر خونه عمه اخری ! و بعدش خونه عمو کوچیکه و شام هم خونه عمو بزرگه تلپیم! خدا رو شکر یه عمم تهرانه! و این رسم n ساله ماست! یادم نمیاد شکل دیگه ای بوده باشه! (بابابی ما بچه اخریه و شب اول کسی خونه ما نمیاد خدا رو شکر!)

از این دید. بازدید روز اول عید متنفرم! یعنی از بس بوسم میکنن خسته میشم ! تازشم وقتی میریم خونه همون افراد مذکور فقط خودشون که نیستن همه بچه ها و نوه هاشونم اونجان در نتیجه وقتی میرسم خونه اولین کارم حمومه! فک میکنم بوی ماهی میدم از بس ماهی بهمون میدن!

یه شوهر عمه دارم ( شوهر عمه بزرگیم)  حولو حوش 89 سالشه ! ولی از زنش از لحاظ روحی 20 سال جون تره  عین مردای 50/60 ساله میمونه هنوز دلش جون تره!

رفته بودیم خونشون نانسی و سوسن خانومو یه کنسرت راک  گذاشته بود تو اون شلوغیو همه حال میکردن

داشت به نوش ( نوه اش!)  میگفت  چه قد این پسره تو سوسن خانوم باحاله !( همون کفتریه) یاد بگیرین پسر باید این جوری  خش( khash یعنی خیلی تو دل برو و باحال کلن به هر چیز خوب تو یزدی همینو میگن ) باشه  مرده بودیم از خنده!

 تو خونش وسط پذیراییش یه حوض کوچولو با یه فواره داره که همیشه دورو برش پر از گلدونه و قفس مرغ عشق عیدا که میشه این فوارشو باز میکنه! شاید تنها ادمی باشه توی دورو اطرافم که اطمینان دارم زنده هست ! زندگی میکنه! و میدونم جز اون ادماییه که از مردنش خیلی خیلی ناراحت میشم ! خیلی دوسش دارم امیدوارم همیشه همین قد خوب باشی از دیدنش انرژی میگیرم

خونه عمه وسطیه که بودیم یه دوتا نوه دو قلوی 6 ساله شیطون داره اینا رو نشوندیم برنامه کودک ببینن و مارو خفه نکن از اون طرف خفمون کردن پشت سر هم سوال میپرسیدن! یهو امید میپرسه این بهشت کجاس؟ منم میمونم چی جواب بدم که بچه نترسه نظر خودمم رو میگم بهش میگم خاله هر وقت تو خوشحال بودی هر وقت زندگیتو دوس داشتی همون جا بهشته! و همینجا بود که از درو دیوار نگاه های چپ چپ بهمون حواله شد !

ولی خودمونیم چیزی جز اینم نیس!

این امیدو اگه طلا بگیری هم کمه از ساعت 12 تا 5 که ما اونجا بودیم 5 بار افتاد تو حوض خودشو خیس کرد ! مامانش هم فقط راه به راه لباس اینا رو عوض کرد ارزو هم که فقط جیغ جیغ کرد میگم از دختر بچه ویق ویقو بدم میاد واسه همینه! سر سفره هم امید عین اقا ها نشسته بود کاسه ترشی سیرو گذاشته بود جلوش خالی خالی میخوردو دوس نداشت ولی حال میکرد که میخوره! (عین الکلیجات:دی)  همیشه پسر بچه ها برام جذاب ترن تا اقا پسرا ! معصومن  اما یه مردونگی خاصو دارن ! با اون کوچولوییشون بهت نشون میدن که مردن خیلی مردتر از خیلی پسرا!

اینا رو نوشتم که یادم نره همچین ادمایی تو زندگیم هستن!

پ . ن :  تا اخر هفته میرم دوست دوران دو سه سالگیمو ببینم هیچی ازش یادم نیس  اسمش احمده و من بی نهایت دوسش داشتم از من یه سال بزرگتره و من میخام بعد 15 سال ببینمش! خیلی هیجان زده ام ! هیچ جوری نمیتونم تصور کنم چه شکلی شده ! مامانم خیلی ازش برام تعریف میکنه! میگه خیلی با هم خوب بودیم و همش با هم شیطونی میکردیم !( همسایه بالاییمون بوده 15 سال پیش)  دعا کنین نخوره تو ذوقم !

 

۲۸- سال نو ! مینای نو !

 

 

 

اینا رو تو قطار نوشتم وقتی برمیگشتم !    

با یه بچه ویقویقو یه پیرزن مریض و یه دانشجوی دندون پزشکی که حالم به هم خورد از دانشجو بودنم و خدارو شکر کردم که قرار نیس دکتر شم!   

قصد انتشارش نبودو به خاطر اینجا نوشتن نصفش رفت! ولی خوب بهتره برگردم اروم گرفتم ! اینجا رو دوس دارم !   

سال 88؟ خوب یا بد؟ مفید ؟یا نه؟ تلخ یا شیرین؟  کوتاه یا طولانی؟ دوس داشتنی یا تنفر انگیز؟ 

  

همه این ها قسمتی از امسال بود سالی که بیشتر حس کردم بی فایده بود بدون هدف بود همش روزمرگی بود ولی نبود ! پر از تکرارو تنوع بود ! 

  

یه محیط جدید ، ادمای جدید، خونه جدید، و شاید مینایی جدید که دوست داشت تموم برنامه هایی که واسه امسالش داشتو انجام میداد اما خوب نشد.  خیلی از چیزهایی که مهم بودند انجام نشدن و چیزهای دیگه جایگزین شدن!   

سالی که بیشتر از هر چیز جنگیدم واسه ثبات ! واسه ارامش ! واسه خودم!   

بهار 88 شروع درس نخوندن و بازی گوشی ! شروع دیوونگی !(الان پشیمون نیستم  ازش!)   

15 روز عید توی خونه بودم که درس بخونم که کنکوری ام ! به جاش همش خوش گذروندم    

اردیبهشت : همیشه دوسش دارم چون بهم یه حس خاصی میده ! شاید یه حس تولد ولی این ماهو دوس دارم چون اتفاقای خوب زندگیم اکثرا همین موقع شروع میشه   

خرداد و تیر : کنکورو پس لرزه هاش!  

 

اواسط تیر  تا نیمه مرداد: روزای خوش مسافرت به تهران ، شمال و .... اومدن نتیجه اولیه!     

امیدواری بقیه و نا امیدی من! شروع  بد اخلاقی!   

اواخر مرداد : نتیجه کنکور اومد! کمی تا حدودی نیمه ابری! و ناراضی اما خوب کاریش نمیشد کرد!   

شهریور : تلخ از همه جهت !  

 

مهر : سعی برای عادت به جای جدید ! دیگه حس کشف جای جدید هم نبود! دوبار اومدم خونه!   

ابان : ارومتر از قبل!   

اذر: تقریبا خوب!    

دی:  عادت به همه تنهاییام!   

بهمن : اروم!   

اسفند : جالب اما عجیب! عروسی دختر دایی که هنوز باورم نمیشه !  برگشت به خونه و بیگاری!: دی  

   

ادمای جدیدی واردزندگیم شدن و من هم وارد زندگی اونا شدم! ادمایی با خصوصیات مختلف که هنوز هم جا واسه کشف کردن  زیاد دارن ! ادمایی که خوشحالم باهاشونم !   

اومدن یه دوست خوب مثل مستی که واقعا معجزه بود این وسط!     

تصمیمای بی نهایت بدون منطق ! که خوب تموم شدن!   

امسال سال خوبی بود میتونست خیلی بدتر باشه !  

  وقتای بیکاری  بیرون ،گردش، خرید ، کتاب، شعر ، فیلم  ، چت! و بارون! روزا این جوری میگذشت ! البته  درس هم میخوندما! اگه وقت میشد: دی   

تجربه جدیدی به نام دانشجو بودن که هیچ فرقی نداره با دانش اموزی از خیلی جهتا ! فقط دیگه لباس مدرسه نمیپوشه و کلاساش هم مختلطه و خیلی از استاداش هم از معلم مدرسه کمتر حالیشونه! ( و دروغه که میگن دانشجو روشنفکره و از این مدل حرفا روشنفکر روشنفکره و هیچ ربطی به دانشجو شدن یا بودنش نداره !)   

تجربه بدی نبود! بالاخره هر چیز جدید یه سری تفاوتا رو داره !   

گذروندن ترم 1 با معدل 13.21و تصیم به درس خوندن که هنوز حاصل نشده !  

 

مریضی دایی کوچیکه که خیلی ترسوندمون!   

و الان که اومدم همش دارم درو دیوار میسابم و در زمان های پیچش با داداشی پلی استیشن بازی میکنم! : دی    

خوب دلم واسه داداشیم تنگولیده بود  خیلی ! البته فقط دعوا میکنیما!   

من امسال خیلی کار بد کردم! خیلی شیطونی کردم! خیلیا رو اذیت کردم !   

 ببخشین! دیگه کار بد نمی کنم! قول میدم همینجا!

 

سال نو مبارک منم یادتون نره هم تو شیرینی اجیل هم دعا ! : دی    

اهان یادم اومد اون وسطا انتخابات هم رخ داد ! همین!   

 

 

 

 

۱۸-اون اقاهه که خیلی نایسه!



  چیزی واسه گفتن ندارم !


    امروز یه پسره رو دیدم خیلی خوشکل بود تاحالا پسر به این خوشکلی با این چشا ندیده بودم بسی میخاستم برم تو کارش حیف که زود رفت منم حس نداشتم بلبل زبونی کنم ناز بیام! تحویلش نگرفتم!!  حیفید!ولی ماه بود!


*برای ثبت امروز که یادم نره بعدا چه قد سرد بودم ! چه قدر محو افکار خودم!(این جمله هیچ بطی به بالایی نداره!)




۱۵- تعطیلات روح



یه مدت به دفترچه خاطرات پناه میبرم نمیشه اینجا نوشت این همه دیوونگی رو !


فعلا خسته ام ! نمی نویسم ! تا وقتی انرژیم برنگرده تعطیله خاطره نویسی اینجا 


ولی اپ میکنم ! چیزای دیگه !


فعلا فروغ شده ارامشم ! 



۱۴ -



فرض کن روزای تعطیل بری  کلاس زبان خصوصی که تیچرش بهناز باشه !

شاگرداش منو امیرو علی !و تنها چیزی که اونجا یاد میگیری فحش باشه به اینگیلیسی!!و دفاع از خود کمی تا حدودی هم زبان!

ولی خیلی خسته میشم ! به خصوص اینکه نفسم بالا نمیاد !

دلم یه پیاده روی اساسی میخاد یه جای ارومو خلوت!(برداشت بد موقوف!)



۱۱ -

 

هیچ کس جز یه سرماخورده هیچ وقت درک نمیکنه چایی چه حالی به استخونای ادم میده 

همین باعث میشه تو یونی ۳بار چایی بخوری 

بعدش هم برگردی خونه بازم هر نیم ساعت یه چایی بخوری 

خدا رحم کنه امشب:دی! 

میخام شروع کنم کتاب دیدی نو از دین کهن (فرهنگ زرتشت رو بخونم ولی حس ندارم پس نمی خونم!)

وقتی خوندم دربارش میگم!