از دیده گر سِـرَشک چو باران چُـکد رواست کـانـدر غـمـت چـو بـرق بـشد روزگار عـمـر
این یکدو دم که مهلت دیـدار ممکـن ست دریـاب کـار مـا کـه نـه پـیـداست کار عـمـر
تا کی مـی صـبـوح و شَـکـرخواب بامداد ؟! هُشیار گرد،هان؛ که گـذشت اختیار عـمـر
دی در گُـذار بـود و نـظـر ســوی مـا نـکــرد بـیـچـاره دل، که هیچ نـدیـد از گـذار عـمـر
انـدیـشـه از مـحیـط فـنـا نیست هر که را بـر نـقـطـهی دهـان تـو بـاشـد مـدار عـمـر
در هر طرف ز خیل حوادث کمینگهیست زان رو عـنـان گسسته دوانـد سـوار عـمـر
بی عمر زنـدهام من و این بسعجب مـدار روز فـراق را کـه نـهـد در شـمـار عـمـر ؟!
حـافــظ ؛ سخن بـگوی کهبرصفحهی جهان ایـن نـقـش مـانــَد از قـلمت یـادگار عـمـر
دیـگـر ز شــاخ ســرو سـهی بـلـبـل صـبـــور گلبـانـگ زد که چـشـم بـد از روی گل به دور
ای گل ! به شکر آن که تویی پادشاه حُسن بــا بـلـبـــلان بـیــدل شـیــدا مـکـُـــــن غـرور
از دســت غـیـبـت تــو شـکـایـت نـمـیکـنم تــا نـیـسـت غـیـبـتـی ، نـَـبُـوَد لـذّت حضــور
گر دیـگران بـه عیش و طرب خرّمـنـد و شـاد مـا را غـم نــگـــــــــــار بـُـوَد مـایـهی ســرور
زاهـد اگــر بـه حـور و قـصـور سـت امـیــدوار مـا را شـرابـخانـه قـصـورسـت و یــــار حــور
مِیْ خور به بانگ چنگ و مـخور غصّه، ور کسی گـویـدتـرا کـه بـاده مخور ، گو : هُـوَ الغَــفـور
حـافــظ شکایـت از غم هجران چه میکنی ؟ در هجر وصـلبـاشـدو در ظُـلـمـتسـت نـور
اینم حافظ و روز ما با عزیزام!خیلی خیلی خوشحالم که کنارم هستین! خیلی خیلی خوشبختم!
هوای حوصله ابریست
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا
زیبا! هنوز عشق در حول و حوش چشم تو میچرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دلها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که طره بالایت
در تند باد عشق نلرزد
زیبا ! زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس میکنم
آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است
زیبا چشم تو شعر چشم تو شاعر است
"من دزد شعرهای چشم تو هستم!"
تا نفس باقیست ، زیبا !
فرصت چشمت تماشاییست .
زیبا! زیبا! کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره عشق
بنشان مرا به منظره باران
بنشان مرا به منظره رویش
من سبز می شوم!
زیبا ! زیبا! ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهار وار
چشم از تو بود و عشق
"بچرخانم بر حول این مدار!"
زیبا تمام حرف دلم اینست...
"من عشق را به نام تو آغاز کرده ام،
در هر کجای عشق که هستی،
آغاز کن مرا!"
محمدرضا عبدالملکیان
چه سرنوشـت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود
*حسین منزوی
من از تو میمردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من میرفتی
تو در من میخواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی میپیمودم
تو با من میرفتی
تو در من میخواندی
تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نمیشد
تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
تو با چراغهایت میآمدی به کوچهء ما
تو با چراغهایت میآمدی
وقتی که بچه ها میرفتند
و خوشه های اقاقی میخوابیدند
و من در آینه تنها میماندم
تو با چراغهایت میآمدی ....
.
.
.
.
** در راستای فیلترینگ کتاب فروغی که دارم :(
میگوید پاییز است و خش خش برگها ٬ باران نرم نرم٬ رنگین کمان درختها اما ....
اما من میگویم پاییز است و سیبش ٬ عطر همان سیبی که بر سرخیش بوسه میزنی
وقتی در دستت میلغزدو محکم ترش میگیری وقتی مست بویش میشوی همه ان خش خش و بوی خاک نم زده ی پاییز از یادت میرود .
صدایی که در تو مایماند صدای همان سیبیست روح را درتو میچکاند.
حوا هم فکر کنم پاییز بود که عطر سیب را به رانده شدن از خیالی باطل ترجیح داد .
غوغایی هویداست در من ٬بی دست و سر٬ بی صدا
باید ارام گیرد !
سکوتش تلخ میشود انگار !
میترسد از این دلگیری سرد
نمی داند با این چشمها چه کند انها که هیچ وقت خاموش نمیشوند !
مگر میشود سکوت کنند؟! مگر میتوانند ؟!
اولین هایی که لب گشودند و اخرینند !
نکند چیزی بگویید ؟! نکند فریاد کنید ؟!
ساکت باشید چشمها مثل لبها که دیگر خسته اند از گفتن و چیزی نشنیدن ! خسته اند از این گفتگوی یک طرفه !
خاموش باشید !
شاید دیگر نترسد !
شاید ....
شاید این پیله اسودگی ِ تنهایی اش را ترک کند.
شاید دو راهیش یک راه شود.
شاید خسته شود از این تنهایی زیر باران رفتن!
دارم از سر خیابون رد میشمو به این فک میکنم که اوضاع مالی این ماه داغونه یه بچه جلومو میگیره میگه خاله بخر! بخر! میخرم بهش عیدی هم میدم!!!
میخرم ! واسه دفعه اول نیت میکنم و می خرم میشه این!
سینه از اتش دل در غم جانانه بسوخت
اتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از اتش مهر رخ جانانه بسوخت
همین!!!
به تو دست می سایم و جهان را در میابم
به تو می اندیشم
و زمان را لمس می کنم
معلق و بی انتها
عریان.
می وزم می بارم می تابم
اسمانم
ستارگان و زمین
و گندم عطر اگینی که دانه می بندد
رقصان
در جان سبز خویش .
از تو عبور می کنم
چنان که تندری از شب
می درخشم
و فرو میریزم
ترانه های کوچک غربت
احمد شاملو
ای کاش اب بودم
گر می شد ان باشی که خود میخواهی._
ادمی بودن
حسرتا!
مشکلی ست در مرز ناممکن . نمیبینی؟
ای کاش اب بودم!
می دانم می دانم می دانم
با این همه کاش ای کاش اب می بودم
گرتوانسمی ان باشم که دلخواه من است .
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطره ای بودم پاک
از نمباری به کوهپایه ای
نه در این اقیانوس کشاکش بیداد
سرگشته موج بی مایه ای.
از مدایح بی صله
احمد شاملو
بیا ای خسته خاطر دوست! مانند من دلکنده و غمگین !
بیا اینجا بس دلم تنگ است !
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
بیا ای خسته خاطر دوست! .......
م . امید
از کتاب زمستان