اینکه بعد اون لحظه چیا عوض میشه !اصن فرق کردنش فرقی میکنه؟! یا باید عوض شه؟!
خب باید عرض کنم که ساعت 12 که شد یه سری چیزا برام زنده شد!یه سری چیزا بهم امید داد!
یکی که خاصه همیشه خاص باقی میمونه!
مانی!، آذری، سعید، پسر مامان!جوجوش! مامان!نسترن!
مامان اسمس داده ساعت 6 صب فسقلی 2و نیم کیلویی مامان آماده ای ؟! شب به دنیا میایا!
:(((
دلم مامانمو میخاد! به رسم هر ساله تولدمون بریم شام بیرون! معینو مجبور کنیم هرچی من گفتم بخوره!
دست چپ و دست راست!
دیروز تو کافه!زیرزمین پاساژ نبوت
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار
شمهای از نفحات نفس یار بیار بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
بهر آسایش این دیده خونبار بیار خبری از بر آن دلبر عیار بیار
به اسیران قفس مژده گلزار بیار عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
جوابش
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر/خرمن سوختگان را همه گو ،باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا / گو بیا سیل غم وخانه ز بنیاد ببر
سینه گو شعلهء آتشکدهء فارس بکش/ دیده گو ، آب رخ دجلهء بغداد ببر
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است/دیگری گو برو ونام من از یاد ببر
دوش میگفت بمژگان سیاهت بکشم/ یارب از خاطرش ، اندیشهء بیداد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار/برو از درگهش ،این ناله و فریاد ببر
این هوا خیلی دله! خیلی ماهه!
پراگ! باختم !:@ زشت! بستنی خوشمزه! بارونی که خیسمون کرد هوای پاک کنار پارک لاله ! چمنای اونجا:دی! تشکیل نشدن همه کلاسامون:دی!خستگی الانم! گونیم!مهمون رو اعصاب!سه کله پوک دومیشم!سوتی که دادم!و امیدوارم باعث سوء تفاهم نشه! 15 گیگ!3ترا! لواشک شیرین:اس
4ام اسفنده، از صب ساعت ده بیرون بودم. یه عالمه چرخیدیم، گشتیم، خندیدیم، خوردیم، چشامو گرفت هی کتونی سایز بزرگ نبینمو دلم بخاد سایزم نباشه:دی، یه عالمه جای خوب نشونش دادم، یه عالمه کفش پاکردیم تا خریدیم :دی، کلی چیزای خوب دیدیم،کلی خندیدیم، کلی بوی عید همه جابود،عاشق این اسباب بازیام که حباب میده بیرون :دی، اون اقاهه که خیلی خوب سوت میزد:پی، یه گاوخیلی خوشمل (من عاشق گاوم)و زویا پیرزاد!
دلبسته لبخند خوشایند تو ام
بیژن ارژن
*اینم اولین شعر از کتابم
*رویا، دیوار، فروغ، مهدی اخوان ثالث، حافظ، مستی ،یار، هات چاکلت، بنفش!، کمال دار برای من کمال پرست، محمد علی بهمنی، یه روز خوب!
یه ساعته دارم فک میکنم! به چیزای خوب ،به چیزایی که هر ادمی اگه داشته باشه خوشبخت ترین ادم دنیاس! به خودم میگم قدرشونو بدون، کم پیدا میشه. یا اصن نمیشه!
ولی نمیدونم چرا با وجود این ادمای ارزشمندی که دارم و زندگیمو پر از عشق میکنن و واقعا خیلی بزرگن باز هم اروم نیستم!
قدر نمیدونم نمیفهمم درک نمیکنم بیلیاقتم!
* شاید هیچ وقت هیچ کس دلیل کاری که من کردم و میکنم رو نفهمه ولی دلیلی بود که از یه جا ارامشمو گرفت و از یه جا دیگه بهم ارامش داد یه ارامش خیلی بزرگ که سخته نخواستنش نداشتنش و روز بروز حالمو بهتر میکنه این آرامش .
** هر ادمی یه حدی داره خیلیا خیلی وقته به حدشون رسیدن وقتی به حدت رسیدی و ازش گذشتی دیگه کارت تمومه دیگه اون ادم سابق نیستی و نمیشی چون یه سری کاراو حرفا اثرشون از بین نمیره! وقتی از حدت گذشتی خیلی چیزا ارزشش و جایگاهش برات تغییر میکنه!
چن وقته یک ریز از هم میپرسیم تو خوبی ؟ چیزیت نیس؟چرا نمیگی؟ باشه نگو !چی شده؟ چرا نگاهت غصه داره! نمیخای بهم بگی و از این مدل حرفا!
حتی اگه چیزی نباشه هم دنبال یه چیزی میگردیم؟!
و چه قدر بده این حالت!
اگه چیزی باشه که میگم!تو هم میگی!
پس چرا ....؟
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهء مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بار نور؟
های هوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیرهنم
آشنای سبزه واران تنم
آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
. . . . . . . . . .
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیرهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یک دم بیالاید به غم
آه، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لای لائی سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی