207-من یا آدما

کم کم باید بگم یکی بیاد سطح انتظارمو از آدما مشخص کنه! فک کنم زیاده که نمیتونن از پسش بربیان!

203-منِ خوب، منِ بد

من از ادما خیلی کم متنفر بود! من از آدما زیاد متنفره!

من خوب بود! من بد شده!

192-مخاطب خاص ؟خودت حدس بزن!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

190-اغتشاشات باطری و سیم!

تلخم امشب!یهویی خودخواسته و آگاهانه دوست دارم شبمو خراب کنم!حتی به گه بکشم.

بی ادبم حتی !هرچی میخام هم به خودم فش میدم.شاید این حالت تمیزم مال به هم ریختن دل و رودم باشه!حالا مثلن چه فرقی میکنه ؟!

خب طبیعیه!حرفی نداشتن، حرف نزدن

به قول یارو حواسم نیست و حواست نیست، حالا من مثلن میخام چه نتیجه ای بگیرم که همش میزنم؟! که بوی گندش بیشتر در بیاد؟!

ساقیا آن قدح آیینه کردار بیار!

آدما یه نقاب دارن،همه،هیچ کس نیست که همیشه خودش باشه،بعضیا باید این نقابشونو خودتو بکشی تا بره کنارولی بعضیا دیگه نه میان زود خودشون نقابشونو مییذارن کنار میگن من اینم!این آدما رو میپسندم!

توییترو دوس ندارم دیگه! شولوغش کردم!

از نق نق آدما خسته ام حتی نق و ناله خودم!بالا میارم وقتی نق میزنم!

من نمیدونم چرا قرصاشون اینجورین که دیر اثر میکنن!

محسن میگه هیچ وقت نمیتونه وبلاگ که مینویسه قبلش رو  کاغذ ننویسه و بعدتو ورد و ویرایشو اینا!من نه ولی,مینویسم هر آشغالی اینتو هستو میریزم بیرون جدیدن که گودر نابود شده وکسی کمتر میخونه اینجارو راحت تر  مینویسم!

لبتاپ همایونی داره دادو بیداد میکنه که من شارژ ندارموخسته امو بعد این دیاگرامای کوفتی دس از سر کچل من بکش لطفن! منم میگم طاقت بیار!همین یه دقیقه رو تحمل کن!تمومه!



166- تنهایی

میخاستم بنویسم آدما تنهان خیلی هم تنهان اما دیدم شاید نباشن. اما اگه تنها نباشن حتما تنهایی رو چشدین .

تنهایی شاید نبودن باشه شایدم نبودن اون که باید باشه، ولی اگه اونی هم که باید باشه بود باز هم تنهایی هست.

تنهایی  شاید دوربودن در عین نزدیک بودنه

تنهایی  شاید از یاد رفتنه، شاید یاد آوری کردنه، آدما تنهان بی او یا با او بودنش فرقی نمیکنه

خوش به حال اونایی که با یا بی تکلیف تنهاییشونو مشخص نمیکنه

گاهی ارزش تنها بودنم نداریم .


164-یادگار از ما

 خالم ( خاله مامانم) بعد ازینکه مراسم ننه تموم شده جانماز ننه رو یادگاری گرفته .

جانمازه تصویر یه حرم بود و گلدسته هاش ، توش دوتا مهر بود یکیش خیلی بزرگ یکیشم کوچولو، یه تسبیح گلی خیلی نازم داشت که شوهرش با خاک تربت کربلا براش درست کرده بود دونه هاش هم اندازه و کاملا کروی نبودن،طرح خاصی هم روش نداشت جز یکی دو تا خط، یه چارپایه کوتاه هم داشت که جا نمازو روش پهن میکرد و همشونو توی یه چارقد( به یه پارچه چهار گوشه شبیه روسری میگن فک کنم) یا بقچه میداشتو میداشت کنار خودش. بلاخر کلی خاطره هس واسه همه ماها.

داشتم به این فک میکردم که وقتی مردم کی میاد دنبال وسایلم کی هست که بخاد ازم یادگاری یه چیزیو داشته باشه .اصن چی ازم قراره به عنوان همچین یادگاریی واسه بقیه بمونه؟ کتابام ؟ دفترچه خاطراتم؟ یا چی قراره تنها همدمم بشه وقتی پیر شدم؟( اگه برسم به اون سنو سال)


*بعد از مدتها یک نوشته بی درد

155-

از احساس آدما اونارو قضاوت نکنین. حسشونه ،قابل قضاوت کردن نیس!

137-سکوت!

......... نتونستم بنویسم!

شوره! یه بویی میده!

هنوز یاد نگرفتم انتظار نداشته باشم ! انتظار بیجا!

اونقد مث ادمای لال خاستم دادبزنمو نشده!اونقد دادزدمو شنیده نشده  که همه صورتم درد میکنه!

ادما یاد بگیرید! واسه احساستون منتی سر طرف نذارید! ادم از هرچی این مدل احساسات پاکه حالش بهم میخوره!

136-این روزها که میگذرد ...

دارم جایی زندگی میکنم که حتی بیشتر از 80درصد ادماش ازم دورن!

حرفامو نمیفهمن چه برسه به نگاهم. انتظاری هم ندارم. فقط خشمو حرصی که توی وجودمه از توی چشام میریزم بیرون . شایدبفهمن یا ببینن .دوس ندارم حتی باهاشون چشم تو چشم بشم . حس میکنم میفهمن این حس حرصو تنفرمو! تقریبا هم فراری ام از هرنزدیکیی!

دوس دارم کسی کاری به کارم نداشته باشه اصن باهام حرف نزن.رفتارمو بررسی نکن!

دوس دارم بشینم همینجوری غصه بخورمو گریه کنم  واسه  تنها بودن خودمو خیلی از ادمای دیگه اما مگه میشه؟

دارم خودمو اماده میکنم واسه پذیرفتن یه عالمه تفاوت که باورشون ندارم  ولی دوسشون دارم.دوس دارم این تفاوتارو بپذیرم.چه کم چه زیاد چه خوب چه بد .فک میکنم دارم خریت خیلی بزرگیو میکنم  ولی دوس دارم .

135-شعله رمیده

می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش

می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت  و تنهایی

ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش

او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را به خوابگاه گنه خواند

باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد

باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبایی
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبایی

ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهده می خندی

 آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی

می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته  و بی تابی
دمساز باش با غم او ‚ دمساز

                                                                         فروغ فرخزاد
                                                                                   اسیر ،زمستان 1332