131-پلک!

پلک چشم سمت راستم میپره! دوس دارم فک کنم نشونه مسافره !

دوس دارم مسافرم مامانم باشه !

پاشو بیامامی!من خستم!

130-سادیسم و مازوخیسم!

دچار هردوشم!

هردوشم دلیل داره !

دلیلشم مزخرفه!

 مزخرفی که از درگیری ذهن میاد!

ذهنی که باخودش مشکل داره!

مشکلی که ار دلش میاد!

دلی که خل شده!

خلی که دچار شده!


129-حقیقت ،تولد ،مرگ!

 حقیقت دارد
 تو را دوست دارم
 در این باران
 می خواستم تو
 در انتهای خیابان نشسته
باشی
 من عبور کنم
 سلام کنم
لبخند تو را در باران
 می خواستم
 می خواهم
 تمام لغاتی را که می دانم برای تو
 به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
 دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
 امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
 تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
 آنقدر بمیرم
 تا زنده شوم  


                                                                         احمد رضااحمدی

128-بهارونه!

سیستم بلاگ اسکای یه سیستم بینهایت احمقه که دوتا فید گودر داره یکی  wwwداره یکی نداره !

و من الان گیج میزنم :دی چون معلوم شد 15 نفر دنبال میکنن بلاگو که من نمیدونم 5تاشون کیان:دی!!!

یه موجود زبون نفهم داریم تو خونه که از تنها چیزی که میترسه اتو ه . نیم ساعت بهش گفتم دس نزدن دیانا به گوشیم ! هی تو چشم نگا کردن هی دستشو برده طرفش هی گفتم نه! اخرش برش داشت دستشو گرفتم سرشو اوردم بالا زل زدم تو چشاش گفتم مگه من با نیسم؟ ینی 10دقیقه فقط تو چشام نگا کردو تکون نخورد فقط کنترل میکردم که نخندم! مگه از رو میرفت نیم وجبی مغزمو داغون کرد!دوباره هم رفت ورش داشت! اخرش گوشیمو گذاشتم رو میز اتو رو هم گذاشتم کارش! گفتم حالا اگه میتونی بیا برش دار! عر زدو رف پیش مامانشو ده دقیقه بعدم دوباره الو میخاس! زندگیه دارم!؟

کلا هوای خوبی شده :) دوسش ددارم به خصوص اینکه اردیبهشتم هستو کلی من عقش میکنم!پراز گردو خاکه ولی جون میده واسه کوه و دشت رفتن!واسه خیابون گردی!کافه نشینی!اینا!

127-

این که حس کنی یه نفر داره تو وبلاگت میچرخه و میخونه و صداش درنمیاد باحاله کلا!:دی

اون ی نفره پیدا نشد شایدم شده!:دی

حس میکنم ذهنم خابیده! چون هرکتابی که میخونم تو این دوسال یا هر فیلمی که میبینم اگه بهم بگی یه خط ازش تعریف کن هیچی یادم نمیاد به خصوص کتابارو! فک کنم سمفونی مردگانو بیشتر از 3بار خوندم توی دو سال !ولی دریق از یه خط! حتی خیلی از شخصیتاشم یادم نیس! اندکی نگران خودمم! کسی راه کاری نداره!

یکی از چیزایی که اینجوریم کرده حس میکنم کم بودن مطالعهمه و همچنین سرسری خوندشه! کلا تند میخونم همه چیزو!یه چند تا کلمه از یه جمله رو که دیدم ذهنم بقیشو میفهمه دیگه نیازی به کامل خوندن جمله نیست بیشتر با چشمام میخونم تا با زبون !

شایدم مال این باشه زمانی واسه کتاب خوندن، شعر خوندن ، موزیکای خوب و ..... نمیذارم!

کلا حس میکنم زندگی نمیکنم!نمیرم جاهای جدیدو پیدا کنم! چیزای جدیدو امتحان کنم ;کتاب بخونم! برم طبیعت! ادمای جدید! اینا!کلا لذتی نمیبرم از زندگی! بده ، خیلی بده !