139-

همه اون چیزایی که ساخته بودم با یه تلنگر کوچیک شکست!

خودم شکستمش! زود بهم اثبات شد!

همیشه وقتی انتطارشو نداری از کسایی که انتظارشو نداری یه چیزی میشنوی که ....!

مث اب یخ میمونه! وقتی بریزی رو سرت حس میکنی همه بدنت جمع میشه! فشرده میشه! حتی قلبت!

عین دختر بچه های تازه به بلوغ رسیده و بزرگ شده شدم! کلمه کلمه حرفا اذیتم میکنه! واکنش سریعم دارم نسبت بهش!

138-نقاب

یه وقتایی یه چیزای کوچولو خاطرهایی روبه یاد ادم میارن که وسط اشکاش یه خاطره دورو واسش زنده میکنه!

دبیرستان که بودیم مدرسمون سلف داشت و سه روز تو هفته بهمون ناهار میدادن. اونقد ناهاراش افتضاح بود که ناهار خودمون میاوردیم. 6 نفر بودیم و هر روز یه نفر ناهار واسه همه میاورد! میشستیم تو حیاط و زیر سایه کنارچمنایی که هر سه شنبه میشدن قرمه سبزی سلف :دی

جای جالب سلف این بود که باید همیشه خودمون تمیزش میکردیم یک ربع مونده به ساعت کلاس سلفو میبستنو15 نفر از بچه های یه کلاس میرفتن تمیز کردنش!هر روز 15نفر به ترتیب شماره های کلاس میرفتن تمیز کردن. بچه های پیش هم که خب دس به سیاه و سفید نمیزدن :دی

باید روی میزا رو دستمال میکشیدیم و صندلی ها رو دمر میکردیم رو میزو کف سلفو میشستیم!

همیشه یه رب تا نیم ساعت از وقت کلاسم گرفته میشدو ما دیر میرفتیم کلاس . وقتی میخواستیم برگردیم کلاس پاچه شلوارمون وحتی مانتوهامون خیس بود! 15 نفر یهو باهم میرفتیم سر کلاس و بعد کلی اب بازی و خندیدنو شیطونی مگه میشد بششینی سرکلاس!؟

امروز یهو رفتم تو یاد اونروزا!که چه قد چیزای کوچولو شادمون میکردن!چه قد از مدرسمون بدمون میومدوحالا واسه یه بار دیگش حاضریم بریم سلف بشوریم!

 

137-سکوت!

......... نتونستم بنویسم!

شوره! یه بویی میده!

هنوز یاد نگرفتم انتظار نداشته باشم ! انتظار بیجا!

اونقد مث ادمای لال خاستم دادبزنمو نشده!اونقد دادزدمو شنیده نشده  که همه صورتم درد میکنه!

ادما یاد بگیرید! واسه احساستون منتی سر طرف نذارید! ادم از هرچی این مدل احساسات پاکه حالش بهم میخوره!

136-این روزها که میگذرد ...

دارم جایی زندگی میکنم که حتی بیشتر از 80درصد ادماش ازم دورن!

حرفامو نمیفهمن چه برسه به نگاهم. انتظاری هم ندارم. فقط خشمو حرصی که توی وجودمه از توی چشام میریزم بیرون . شایدبفهمن یا ببینن .دوس ندارم حتی باهاشون چشم تو چشم بشم . حس میکنم میفهمن این حس حرصو تنفرمو! تقریبا هم فراری ام از هرنزدیکیی!

دوس دارم کسی کاری به کارم نداشته باشه اصن باهام حرف نزن.رفتارمو بررسی نکن!

دوس دارم بشینم همینجوری غصه بخورمو گریه کنم  واسه  تنها بودن خودمو خیلی از ادمای دیگه اما مگه میشه؟

دارم خودمو اماده میکنم واسه پذیرفتن یه عالمه تفاوت که باورشون ندارم  ولی دوسشون دارم.دوس دارم این تفاوتارو بپذیرم.چه کم چه زیاد چه خوب چه بد .فک میکنم دارم خریت خیلی بزرگیو میکنم  ولی دوس دارم .