۹۵- بینوایانو دیدی کزتشونم !



از اون جایی که جمعا ۵ نفر مهمون از تهران داره واسمون میاد از کله سحر یعنی از ۷ صب تا ۷ شب فقط مث یه کوزت نجیب کل خونه رو برق انداختم !

تنها کاری که نکردم اب از سر چشمه اوردنه : دی

فقط مونده یه دامن بلندو پرچین قرمز بپوشم یه پیش بند سفیدم ببندم و بشم کوزت !


از کشفیات خانومانه اینجانب : 


هیچ کاری مزخرف تر از جارو زدن یه اشپز خونه که وسطش یه میز گنده با ۴ تا صندلیه نیس

دروغ گفتم اتو کردن ۸تا پیرن مردونه مزخرف تره یعنی جانکاهه : دی .

بد ترین جای قصه اینه که یه نصفه بچه برگرده بگه کی اینا رو اتو کرده هنوز چروکه که !!!!

( اسمایلی اون خانومه که یه لنگ کفش دستشه و میخاد تو حلق اون یارو فرو کنه : دی ) کی گفته من خشنم ؟ اصلا کی گفته من بد اتو کردم ؟ ( به خدا خوب بود )

تازشم با یک عدد شیشه کش ( امروز مامی ما اومد جزبه نشون بده گفت : مینا اون شیشه کشو بردار میزا رو تمیز کن : دی مارو میگی رو زمین پهن بودیم ) به جون وسایل شیشه دار خونه افتادم: دی

حالا وسط این هردمبیل ( نییدونم املاش درسته یا نه :دی ) دختر عمه مبارک تشریف اوردن مهمونی !اونم تنهایی!

چایی براشون اوردم تعارف کردم وقتی نشستم برگشته میگه ایشالا یه پسر خوب پیدا میشه غصه نخوریا !!!!!!!!!!!!

منو میگی داشتم از خنده میمردم حرصم هم در اومده بود میخاستم فکشو بیارم پایین

اخه دختر بهت ندادن دیگه چرا اراجیف میگی؟

اصلا اعتماد به نفسو از دست ندادم دامنمو درست کردم و گفتم : والا کوپسر به درد بخور ؟ دیدین به ما هم معرفی کنین ! ما که ندیدیم .

هرکیو نگا میکنی یه جاییش میلنگه ! :دی .

تازه خانواده هاشونم فک میکنن چه خبره حالا پسرشون چیه؟! ( داشتم غش میکردم از خنده :))

مامانم هم هی ارنجشو میزد تو پهلوم :دی کبود شدم به خدا :( )

هنوز هم خیلی از درسم مونده بعدش هم فوقه اوووووه کو تا شوهر کنم من!؟ :پی

دیگه هوچی نگفتا !!! کلی خرسند شدم !: دی

یه نیم ساعت دیگه هم موندو در مورد علوسش گفت :دی

منم گفتم بچه دار نشدن ؟! خیلی عجله داشتین که ! :دی :)) تند تند از این خونه به اون خونه دنبال دختر !

دیگه مامانم کفری داش میشد میگه مینا جان میوه بیار منم بدوبدو ظرف اماده رو اوردمو دو تا بقشاب قاشق : پی و بعد چند دقیقه رفت ........ 


درخونه رو که بستیم اومدیم تو :


مامانم : خفه نشی بابات بفهمه چی میگه ؟

من : هیچی میگه دستت درد نکنه خوب روشو کم کردی : پی

مامانم : پررو

من : : دی



نظرات 4 + ارسال نظر
مرجان سه‌شنبه 5 مرداد 1389 ساعت 22:03

هه!خیال کردی یه روز کارکردی خیلی کوزتی؟!من که اکثرروزاوضعم همینه!بدون شک اگه کتاب زندگیموچاپ کنم ازبینوایان بیشترفروش میکنه!!!

هان؟ خوب بنویس قول میدم اولینو اخرین خریدارش خودم باشم: دی

مرجان سه‌شنبه 5 مرداد 1389 ساعت 22:06

وای چه فاجعه ی بزرگیییییییییییییییییی!چطورقصه ی این پسرعمه ازچشمان تیزبینم دورمونده؟؟!می دونی که کنجکاوم مثل یک دانشمند!(فضول خودتی!!!)

ممنون از حضورت عزیزم .. زیاد خودتو اذیت نکن ..گاهی باید خودمونو به نفهمیدن بزنیم

جاوید یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 01:44 http://nighthowls.wordpress.com/

دیالوگ آخرش خیلی خوب بود :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد