چشمهایش را بست !.....
بی هوا میرفت ! به اطرافش توجهی نداشت !
فکر میکرد ، غرق بود!
فکر میکرد!
کرخ شده بود !
قطره ای افتاد ، باورش سخت بود اما .........
اما خیس شده بود !
باز هم راهش را ادامه داد!
نه به سستی پاهایش توجه داشت ونه به بی حسی وجودش و نه حتی به مستی چشمهایش !
ساعتها ادامه داد!
ساعتها به نبودن نگریست ! به اجبار های اختیاری ، به اختیار های اجباری! ولی ..........
ذهنش فرمان نمیداد اما پاهایش میدانستند کجا بروند که دورتر باشد دورتر از همیشه !
که خلوت تر باشد خلوت تر از همیشه !
میرفت تا کم کند این فاصله ها را !هرچند دوست داشت زیادتر باشد! میخواست زیلدتر باشد!
خیس خیس بود ! اما ....
بیدار شد !
واقعا خیس شده بود!