دو تا قاطی میافتن به هم ! داغون! عصبی! یکی از یکی قاطی تر !
جفتشون میخندن ولی اگه یه لحظه تهنا شن چشاشون پره اشکه!
خسته ان! دردشون عین همه!
میترسن ! حرف میزنن توی کافی شاپ تاریک !
اشک امونشون نمیده هی بغضشونو غورت ( شایدم قورت!) میدن !
هی جلوی این دلو میگیرن اما مگه این چشای لامصب اجازه میدن؟! مگه دوام میارن !؟
مگه میتونن بازم بریزن تو خودشون خسته شدن!
امروزم همین بود از صبح هی یه جای خلوت هی درد دل هی غصه!
هی حرفای یه سال مونده !
همش چراهای بی جواب !
خوبیش اینه که عین همیم! خوبیش اینه که وقتی واسش توضیح میدم میفهمه ! نباید به این فک کنم که درک میکنه یا نه!
از خودم بدم میاد!
از ترسو بودنم بدم میاد!
از اینکه جرات ندارم بگم بدم میاد!
از اینکه از غرورم تا حالا یه دنیا ضربه خوردم بدم میاد !
از خودخواه بودنم بدم میاد از این همه عاقلانه فک کردن بدم میاد!
متنفرم از خودم! متنفرم!
از این که فقط به فکر اینم که دل یخ نفرو نشکنم بدم میاد !
از این که به خاطر نشکستن دلم نشکستن غرورم خودمو له میکنم متنفرم!
دلم یه شونه گرم میخاد !
دلم یه گوش میخاد که به همه حرفام گوش بده!
اهای خدا مگه نمیگن همیشه هستی پس چرا هیشکی نیس من براش گریه کنم ! داد بزنم! !؟
چرا کسی نیس گوش کنه!؟
من دلم یه دست گرم میخاد که وقتی دارم گریه میکنم اشکامو پاک کنه !
یه شونه ! یه بغل که وقتی داغون میشم بهش پناه ببرم !
من الان دلم یه همزبون میخاد!
اهای خدا داری؟
لطف کن بم بده بهش نیاز دارم خیلی !
khoda az injoor afrad ziad dare vali...
درکت میکنم بانـــو...!
باز تو دلت گرمه...!
دلت گرمه به اینکه درک میکنه حِسِتُ...!
دارم وبلاگتو می خونم...
موفق باشی...
خو هنوز چیزی برا گفتن ندارم...یه خورده بخونم حالا......