و گاهی ننگریستن به چشمهایت انقدر سخت است که خند ام میگیرد ...!
خنده ام میگیرد ! زل میزنم در ان خماری دلچسب ! و میبینم ....!
میبینم در ان خماری٬ مینای دلم را که ترک دارد !
باز میخندم!
اینبار نه به خاطر ان همه شوق !
نه به خاطر تنهایی خودم و تو !
نه به خاطر ترس من و تو !
به خاطر ان لبخند دروغت که پر از سوال است و من نمیتوانم !
نمیتوانم به خود بگویم٬نمیتوانم باور کنم نفهمیده ای!
نفهمیده ای مینای دلم پر میزند به سوی تو!
و لبخند میزنم و رد میشوم!
امروز یکی از بهتیرین روزای این مدت بود! با ۵تا از دوستای قدیمی حرفیدم و کلی خوشحال و سبک شدم !
اهای خدا مرسی !
مرسی که دارم میرم خونه از این جهنم با یه مشت غریبه واسه سه روز راحت میشم!
مرسی که به یادمی تو حداقل!
می مینوشم و از خمار آن باکم نیست!!!!
نمی دونم مشکل از گرمابخشی بخاری های این دوره زمونه هست یا من خیلی سردم!
چشمهایش را بست !.....
بی هوا میرفت ! به اطرافش توجهی نداشت !
فکر میکرد ، غرق بود!
فکر میکرد!
کرخ شده بود !
قطره ای افتاد ، باورش سخت بود اما .........
اما خیس شده بود !
باز هم راهش را ادامه داد!
نه به سستی پاهایش توجه داشت ونه به بی حسی وجودش و نه حتی به مستی چشمهایش !
ساعتها ادامه داد!
ساعتها به نبودن نگریست ! به اجبار های اختیاری ، به اختیار های اجباری! ولی ..........
ذهنش فرمان نمیداد اما پاهایش میدانستند کجا بروند که دورتر باشد دورتر از همیشه !
که خلوت تر باشد خلوت تر از همیشه !
میرفت تا کم کند این فاصله ها را !هرچند دوست داشت زیادتر باشد! میخواست زیلدتر باشد!
خیس خیس بود ! اما ....
بیدار شد !
واقعا خیس شده بود!